loading...

واقعیت سوسک زده ...

بازدید : 479
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 14:23

بسم الله

صدای تلویزیون را قطع کرده ام و تصویر را گذاشته ام برای خالی نبودن عریضه ! مثل همیشه تبلیغ است . یک دنیای رنگی ، شاد ، براق و لوکس . همه چیز خوب است نه، درواقع عالی است در ایده آل ترین شکل ممکن است، خانه‌ها عین داستان‌های فانتزی کتاب‌ها و انیمیشن‌ها هستند، سفره‌ها خوش آب و رنگ، دختر و پسرهای شیک و جذاب، مادران شاد پدرهای موفق، بچه‌هایی خوشبخت ، بهشت عدن پدرم آدم و مادرم حوا هبوط کرده در صفحه‌ی تلویزیون ! اوضاع اصلا شبیه جهان کرونا زده نیست،شبیه حال آن کارگران مسن در هم شکسته‌ی روزمزدی که هر روز صبح به صبح اول خیابان شفا جمع می‌شوند نیست، اصلا شبیه حال آن کارگرانی که این روزها لنگ بیست و پنج هزار تومن هستند تا دست خالی برنگردند خانه نیست. سرمایه داری قبل و بعد و وسط و بین برنامه‌ها دارد جولان می‌دهد . بخر ، مصرف کن ، خوشبخت شو !

جفایی که صدا و سیما با این تبلیغ‌هایش در حق ملت می‌کند خود تهاجم فرهنگی است از نوع خون به جگر کردن ملت !

حس خوب لینوکسی شدن
بازدید : 404
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 18:52

بسم الله

در امن ترین جای دنیا برای مسلمانی مان زندگی کرده ایم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ایم و سینه زده ایم بدون اینکه نگران این باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند !

بماند با این نعمت چه کرده ایم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا می‌زند عده‌‌‌ای به جرم مسلمانی در هند در سرزمین مادری شان دارند کشته می‌شوند، نفی بلد می‌شوند، شکنجه می‌شوند و فریاد وا مسلمانانشان بلند است . من نمی‌دانم من و شما چه کاری از دستمان بر می‌آید ، واقعا نمی‌دانم فقط می‌دانم سکوت ، یا ندید گرفتن خودش جنایت آشکار است . از این ظلم نگذریم ...

راهکار های برای یادگیری بهتر
بازدید : 462
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:57

بسم الله

« مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه‌های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه‌‌‌ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می‌روند و همه عالم می‌دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند! او گفت: هر کس اما به نوعی می‌دود. آسمان به گونه‌‌‌ای می‌دود و کوه به گونه‌‌‌ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می‌دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می‌دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می‌دویدیم. تب می‌کردیم و گُر می‌گرفتیم و می‌سوختیم و می‌دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی‌دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی‌بیند.
و سرانجام رسیدیم....
و سرانجام خامی‌سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد. من از این رسیدن شاد بودم، تاک همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی‌رسی مگر اینکه از این میوه‌های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی‌آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی‌رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه‌هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی‌گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی‌داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی... »

عرفان نظر آهاری

وقتی سن و سال تبدیل به چالش می‌شه!!
بازدید : 487
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:57

بسم الله

تاریخ عرفای شیعه را می‌خواندم و رسیده بودم به دو اسم که البته یکی شان اسمی‌هم نداشت !

ملاقلی جولا بافنده‌‌‌ای که ناگهان شبی بر شیخ علی شوشتری وارد شده بود و فرستاده بودش نجف تا بشود سرسلسله‌ی عرفان شیعه تا امثال قاضی‌ها را پرورش بدهد و بعد در پس جولا یک سرباز، سربازی گمنام ، نگهبان خانه‌‌‌ای اعیانی که برای لقمه‌‌‌ای حلال آمده بود سراغ ملاقلی و خب معلوم می‌شود که از اوتاد امام زمان بوده است .

شوکه شده بودم، از تمام آن اسم‌های بزرگ اوراق تاریخ شیعه که هر کدام ستونی بودند برای خودشان رسیده بودم به یک سرباز گمنام و این شوکه ام کرده بود، گیج شده بودم، روحم تب کرده بود، یک کنز مخفی، یک روح متعالی در پس انسانی ساده و گمنام در گوشه‌‌‌ای از تاریخ که آنقدر این دنیا برایش ارزش نداشته که حتی اسمی‌از خودش باقی بگذارد و همینطوری کل راه و رسم تو را به سوال بکشد .

نشسته بودیم پای مصاحبه‌ی حاج قاسم در مورد جنگ سی و سه روزه لبنان و بحث کشیده شده بود به جبهه‌های خودمان و البته حسین پسر غلامحسین .

حسین پسر غلامحسین ، آرام ، سر به زیر ، بی سر و صدا سربرآورده بود و مختصات گیج مرا لرزانده بود.

راه می‌روم و این اسم را تکرار می‌کنم، سرم را کج می‌کنم و می‌گویم چطور؟

چطور حسین پسر غلامحسین ؟

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 87
  • بازدید سال : 680
  • بازدید کلی : 2566
  • کدهای اختصاصی